ادامه مصاحبههای هفتگانهی دانشگاه اصفهان:
رستورانِ دربسته و شکم زبانْبسته!
از اتاق فلسفهی یونان بیرون آمدم. ظهر شده بود و استادان بزرگوار رفتند برای ناهار و نماز. من نیز رفتم بیرون ساختمان که ببینم کجا باید لقمهیی بزنیم و شکمی سیر کنیم... غذاخوری را پیدا کردم اما ... با پیدانکردن فرقی نداشت؛ چون غذاخوری، غذا نداشت! ... خلقالله آدرس ساندویجفروشی را دادند. درست زیر همآن ساختمان، پلهیی بود که انتهایش ساندویجفروشی بود. رفتم و داخل شدم... باز هم، ... دماغ سوخته و شکم گرسنه! ... ساندویجشان تمام شده بود. گفتم نانی، چیزی ندارند! گفتند کیک و بیسکویت هست. هماینکه مشغول صحبت با پسربچهی فروشنده بودم و او میگفت و من میگفتم، مادرش از اندرونی مغازه، به بیرونی آمد. گفت میتوانیم یک ربع دیگر برایتان آماده کنیم. پذیرفتم و پولش را دادم و رفتم بیرون. ماشینم را کنار ساختمان پارک کرده بودم. رفتم داخل ماشین نشستم ... همهی درهای ماشین را باز گذاشتم تا از گرما نپزم! هوا خیلی گرم بود...
پس از خوردن ساندویج و خواندن نماز (که خوشبختانه نمازخانهاش بسته نبود!)، رفتم داخل ساختمان و دوباره صف و معطلی و اتاق و مصاحبه و انواع و اقسام فلسفه! ...
کنار اتاق فلسفهی کانت ایستادم و با ذکر «یا کانتی، ادرکنی»، چشم بر در دوختم تا نوبتم شود! ...
وارد اتاق شدم. جناب دکتر شاقول و یک استاد دیگر که روحانی بودند، وکلای جناب کانت نشسته بودند: یکی پشت میز با چهرهیی خندان؛ و آن روحانی عزیز نیز کنار پنجره، با چهرهیی جدی و گرفته. دکتر شاقول در همان آغاز و پیش از مصاحبه، احوالپرسی گرمی کردند و درباره وضعیت مصاحبهها و اینجور چیزها پرسیدند. من نیز که منتظر بهانه بودم تا بروم بالای منبر، بی تعارف حرفهایی را که باید میزدم، زدم ...
ادامه دارد
ادامهی مصاحبههای هفتگانهی دانشگاه اصفهان
سپاس از دکتر محمود بینای مطلق
از اتاقِ سردِ فلسفهی اسلامی بیرون آمدم. نگاهی کردم به اتاقها. میخواستم ببینم کدام خلوتتر است. اتاقِ بعدی دو نفر پشت در بودند. من نیز به آنها اضافه شدم و شدیم سه نفر. این اتاق، اتاقِ فلسفهی یونان بود ... نوبتم که شد، داخل شدم. دکتر بینای مطلق را دیدم که با چهرهیی باز و شاداب، پشت میزشان نشسته بودند. با ورود من، بلند شدند و احترام گذاشتند و دست دادند. و بالاتر از این، چایی تعارف کردند. حتا کیکی که روی میزشان بود و میخواستند بخورند، با من نصف کردند. من نیز، هم بسیار تشکر کردم، هم کیک را بی تعارف از دستشان گرفتم، و هم انتقاد کردم از وضعیتِ بدِ تغذیهی نامزدانِ دکتری. این بزرگوار، همآن موقع زنگ زدند به مسئولان و انتقاد مرا منتقل کردند. به هر روی، کیک را با اشتهای تمام خوردم؛ انگار که دو روز بود غذا نخورده بودم ...
پرسشها آغاز شد. ایشان یک پرسش بسیار تحلیلی و کلی دربارهی افلاطون کردند. من نیز پاسخ تحلیلیم را در چند دقیقه دادم. پاسخ را تأیید کردند. هماین و بس. واقعن هماین است. یک نامزدِ دکتری، دقیقن در یک یا دو تحلیل بسیار کلی، تواناییهای گوناگونِ خود را نشان میدهد؛ مانندِ این تواناییها: ۱. شیوهی ورود به بحث، ۲. شیوهی خروج از بحث، ۳. شیوهی تحلیل، ۴. نگاه و زاویهی دید، ۵. قدرتِ تحلیل، ۶. عمق تحلیل، ۷. و سادگی تحلیل. من نمیفهمم چه معنایی دارد که از نامزدِ خسته و کوفته، پرسشهای فراوانِ حفظی و جزیی کنیم؟! مگر توانایی فلسفیِ کسی، متراژیست؟! ...
به هر روی، وقتی دیدم استاد بزرگوار اینگونه برخورد کردند، کتاب افلاطون را از کیفم درآوردم و به استاد، تقدیم کردم. و شیرین اینجاست که استاد، نگاهی همراه با تعجب به من و کتاب انداختند و گفتند: «اِ؛ نویسندهی این کتاب، شمایید؟! ... من این کتاب را خریدهام!» ... خدا خیر و نیکی و عمر بابرکت به ایشان عطا کند.
ادامه دارد