بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

ریچارد رورتی و شوریده‌ی شیرازی

ریچارد رورتی، آرمان ِ سیاسی ِ خویش را تنها در لیبرال‌دموکراسی می‌دید، اما، روش‌اش برای رسیدن به آن، یا حفظ ِ آن‌، بیش از همه، نه بر مایه‌ی عقل، که بر پایه‌ی شعر و آفرینندگی و ذوق و طنز و ریشخند و کنایه بود. تعبیر irony در نوشته‌های او، درست به همین معناست. از دیدگاهِ او، جامعه، با اصل‌های کلی عقل و خواستِ جدی و نقشه‌ی دقیق ِ عقل‌ورزان، دگرگون نمی‌شود. دگرگون‌شدن، روندی‌ست اتفاقی‌. او فلسفه را نه پیشتازِ دموکراسی، و نه پیشتازِ هیچ چیزدیگر می‌دانست. البته رورتی، بر آن نبود که با خِرَد و نقدِ خردورزانه بستیزد. ترس ِ او از جدیت عقلانی و دقتِ خردورزانه‌ای‌ بود که چه بسا به جزم‌اندیشی بینجامد. او از خردِ جزمی می‌ترسید. او از خردی می‌ترسید که معیارِ سنجش‌اش اصل‌های کلی و فراگیر و ثابت است. او به هیچ اصل ِ ثابت و کلی ِ عقل، باور نداشت. تنها معیار و سنجه‌ی عقل، سنجش ِ آن، با عقل ِ دیگران، و کارایی ِ آن است. باید نقدِ خردمندانه کرد و خردورزی کرد اما نه چندان جدی و دقیق، و نه برای رسیدن ِ به اصل‌های کلی و ثابت ِ خرد. چرا که اصل ِ کلی‌ای وجود ندارد تا بخواهیم به آن برسیم. رشد و تکامل و پیش‌رفت، همه و همه، اتفاقی‌اند. آنچه خردمندان می‌کنند، تنها و تنها، بازی ِ زبانی‌ست. باید دست به آفرینش ِ زبانی زد تا به آن اتفاق، نزدیک شد. برای همین، او بیش از عقل، به ذوق و هنر و شعر و کنایه‌ و طنز روی آورد و کوشید تا سیمایی از یک طنزپردازِ آزاده (liberal irony) به دست دهد و او را برتر از فیلسوف بنشاند. او بر آن بود که بشر، این‌گونه، هم از عقل‌ورزی ِ جزم‌اندیشانه دور می‌شود و آسان‌گیر و آزاده می‌گردد، هم به آفرینندگی ِ مدام ِ هنری می‌پردازد و شاید این‌گونه، به آن اتفاق ِ خوش‌آیند، نزدیک‌تر ‌شود (همان‌طور که شعر و داستان‌نویسی و هنر، این‌گونه‌اند)، هم درد و رنج ِ مردم را ــ که نه درگیرِ کلیاتِ عقلی، بلکه گرفتارِ جزئیاتِ ریزِ زندگی‌اند ــ با طنز و کنایه و استعاره    به‌تر و آشکارتر بیان می‌کند. از دیدگاه رورتی، آفرینندگی ِ هنری‌‌ست که چه‌بسا اتفاقی خوش پیش آورد و جامعه را رو به جلو ببرد. فلسفه‌ورزی را از این دید، با شعر و شاعری و داستان‌نویسی و هنر بسنجید! کدام‌‌شان به این هدف‌هایی که گفته شد، نزدیک‌تر و وفادارترند؟! فلسفه، «یافتن و فهمیدن» است، اما شعر و طنز و کنایه و استعاره، «آفرینندگی».  

شاید بتوان از دیدی و نگاهی هرچند تنگ و باریک، اندکی ریچارد رورتی را با حافظ، آن شوریده‌ی شیرازی، سنجید؛ آن‌جا که این‌گونه می‌سراید: «ره زین شبِ تاریک نبردند برون / گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند». حافظ نیز اگر رند است و مست است و ناهوشیار، از آن روست که همچون رورتی، خویش را همواره در راه می‌بیند و در حیرت. اما، البته، نه دقیقاً به معنای حیرتی که در رورتی‌ هست. شوریده‌ی شیرازی، به توانایی ِ انسان در شناختِ حقیقت‌ شک دارد، و نه به خودِ حقیقت؛ و ریچارد رورتی، به خودِ حقیقت شک دارد. اما، به ‌هر روی، هر دو در حیرت‌اند. از سوی دیگر، حافظ، جهان را رازآمیز می‌داند و می‌خواند؛ اما رورتی، بر آن است که از جهان، راز‌زدایی می‌کند. چرا که حقیقتی ورای واژه‌ها نیست تا رازی داشته باشد. اگر رورتی نیز در حیرت است، از آن‌روست که چون هیچ اندیشه‌ای را استوار بر هیچ حقیقتی نمی‌داند، همواره خویش را در راه می‌داند و در حیرتِ آفرینش‌های هنری و بازی‌های زبانی‌. افزون بر همه‌ی این‌ها، از آن‌جا که اجتماع ِ حافظ، بسته و ریاکارانه بوده، مفهوم ِ رندی در حافظ، شناور، و بسی ژرف‌تر و والاتر و پیچیده‌تر است. به هر روی، این نوشته بر آن نیست که حافظ و رورتی را هم‌ارزِ هم بداند. آنچه این نوشته در پی ِ آن‌ است، تنها و تنها، سنجشی‌ست هرچند کم‌رنگ، و آن هم تنها از یک دیدگاهِ خاص، میان ِ این دو بزرگ؛ و آن، رو کردن به طنزی رندانه، برای رهایی از جزم‌اندیشی‌ست. اما، بی‌گمان، همان گونه که گفته شد، میان ِ «irony» و «رندی» ِ حافظانه، تفاوت‌هایی بس ژرف هست