بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

گزارشی از آزمون‌ها و مصاحبه‌های دکتری (بخش شانزدهم)


ادامه مصاحبه‌های هفت‌گانه‌ی دانشگاه اصفهان:


رستورانِ دربسته و شکم زبانْ‌بسته!

از اتاق فلسفه‌ی یونان بیرون آمدم. ظهر شده بود و استادان بزرگوار رفتند برای ناهار و نماز. من نیز رفتم بیرون ساختمان که ببینم کجا باید لقمه‌یی بزنیم و شکمی سیر کنیم... غذاخوری را پیدا کردم اما ... با پیدانکردن فرقی نداشت؛ چون غذاخوری، غذا نداشت! ... خلق‌الله آدرس ساندویج‌فروشی را دادند. درست زیر هم‌آن ساختمان، پله‌یی بود که انتهای‌ش ساندویج‌فروشی بود. رفتم و داخل شدم... باز هم، ... دماغ سوخته و شکم گرسنه! ... ساندویج‌شان تمام شده بود. گفتم نانی، چیزی ندارند! گفتند کیک و بیسکویت هست. هم‌این‌که مشغول صحبت با پسربچه‌ی فروشنده بودم و او می‌گفت و من می‌گفتم، مادرش از اندرونی مغازه، به بیرونی آمد. گفت می‌توانیم یک ربع دیگر برای‌تان آماده کنیم. پذیرفتم و پول‌ش را دادم و رفتم بیرون. ماشین‌م را کنار ساختمان پارک کرده بودم. رفتم داخل ماشین نشستم ... همه‌ی درهای ماشین را باز گذاشتم تا از گرما نپزم! هوا خیلی گرم بود...

پس از خوردن ساندویج و خواندن نماز (که خوش‌بختانه نمازخانه‌اش بسته نبود!)، رفتم داخل ساختمان و دوباره صف و معطلی و اتاق و مصاحبه و انواع و اقسام فلسفه! ...

کنار اتاق فلسفه‌ی کانت ایستادم و با ذکر «یا کانتی، ادرکنی»، چشم بر در دوختم تا نوبت‌م شود! ... 

وارد اتاق شدم. جناب دکتر شاقول و یک استاد دیگر که روحانی بودند، وکلای جناب کانت نشسته بودند: یکی پشت میز با چهره‌یی خندان؛ و آن روحانی عزیز نیز کنار پنجره،‌ با چهره‌یی جدی و گرفته. دکتر شاقول در همان آغاز و پیش از مصاحبه، احوال‌پرسی گرمی کردند و درباره وضعیت مصاحبه‌ها و این‌جور چیزها پرسیدند. من نیز که منتظر بهانه بودم تا بروم بالای منبر، بی تعارف حرف‌هایی را که باید می‌زدم، زدم ...


ادامه دارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد