بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

گزارشی از آزمون‌ها و مصاحبه‌های دکتری (بخش دهم)


مصاحبه‌ی دانشگاه اصفهان (بخش نخست)


برنامه‌ریزی خلاقانه!

صبح زود از منزل راه افتادم و حدود 9 صبح به دانشگاه رسیدم. دانشکده‌ی ادبیات شلوغ بود و ظاهرن همه آمده بودند و من جزو نفرات آخر بودم. از یکی از نام‌زدهای دکتری پرسیدم که نوبت‌بندی کرده‌اند یا نه. گفت نه. گفتم پس چه‌جوری و با چه معیاری داخل می‌رویم. گفت لابد هر کی خوش‌تیپ‌تره باید زودتر بره داخل. من‌م گفتم پس من باید برگردم تهران! ...

پس از نیم ساعت انتظار، مسئولان، همه‌‌ی بچه‌ها را به داخل سالنی بزرگ راه‌نمایی کردند. اساتید، همه جمع بودند. یکی از استادان درباره‌ی شیو‌ه‌ی مصاحبه گفت (که در بخش بعدی خواهم گفت که هیچ و هرگز به آن عمل نشد!). جالب است که گفت: «نام‌زدانِ دکتری، باید در هم‌‌این سالن بمانند و مثلن قرنطینه شوند!!». و قرار شد نام‌زدهای عزیز و گرامی و بزرگوار (!)، یکی یکی برای مصاحبه به بیرون از سالن بروند!! ... جل الخالق! ... حالا با چه جور نوبت‌بندی‌یی؟! این‌جا دیگر اوجِ برنامه‌ریزیِ هوشمندانه و دقیق و فیلسوفانه‌ی آقایان، به نمایش گذاشته شد: هنگامی که اساتید، همگی، بیرون رفتند تا برای مصاحبه آماده شوند، یکی از آنان ماند تا مدارک را در پرونده‌یی بگذارد تا جداگانه بررسی شود. ایشان درباره‌ی نوبت‌بندی گفت: «دوستان، خودشان اهل فلسفه‌اند؛ پس خودشان بگویند چه کسی زودتر آمده تا او را زودتر برای مضاحبه بفرستیم!!!». چندین و چند نفر فیلسوفِ رند، دست‌پاچه جلو رفتند و گفتند ما زودتر آمدیم. و استادِ گرامی و نابغه‌ی ما نیز نام‌شان را در ردیف‌های اول نوشت. چند دقیقه نگذشته بود که نفراتِ رندِ بعدی جلو پریدند و دست‌پاچه خواستند نام‌شان را بنویسند. این‌جا دیگر صدای من در آمد و اعتراض کردم و گفتم: «این چه نوبت‌بندیِ خلاقانه‌یی‌ست! حالا که کار، به هم خورده و از دست‌تان خارج شده، دست‌کم به‌تر این است که بر پایه‌ی حروف الفبا عمل کنید.». و هم‌این کردند. روشن است که این نیز درست نبود اما چاره‌یی هم جز این نبود. و البته من خودم هنگامی که نوبت‌م شد، نپذیرفتم که برای مصاحبه بروم. چون حرفِ ج، جزو حروفِ نخستین است اما من جزوِ نفراتِ آخر بودم که به دانشگاه رسیدم. و هیچ و هرگز نمی‌خواستم حق کسی را پای‌مال کنم. متأسفانه هیچ کس چون‌این نکرد! و شیرین این است که در آینده‌ی نه چندان دور، هم‌این‌ها که دست‌پاچه دویدند تا نام‌شان را زودتر ثبت کنند، نام‌شان در جاهای دیگر و پست‌های دیگر و جایگاه‌های دیگر نیز زودتر از امثال من، ثبت خواهد شد!

 

ادامه دارد


گزارشی از آزمون‌ها و مصاحبه‌های دکتری (بخش نهم)


مصاحبه‌ی دانشگاه امام خمینی قزوین


فلسفه‌ی یخ‌زده یا یخ‌زدگی فلسفی؟!

پیش از این‌که نوبت‌ِ مصاحبه‌ی من شود، کسانی که مصاحبه‌ی‌شان تمام می‌شد، می‌آمدند بیرون و درباره‌ی محتوای مصاحبه به دیگران می‌گفتند. و عجیب این بود که از میانِ ده نفر پیش از من، حدودِ چهار یا پنج نفر (تا آن‌جا که من فهمیدم) محتوای مصاحبه‌ی‌شان یکی بود! انگار اتاق مصاحبه، یک ماشینِ پرسش بود که کمابیش پرسش‌های مشخصی می‌کرد! ...

سرانجام، نوبت من شد. پیش از این‌که واردِ اتاق بشوم، مدارک و آثار و پژوهش‌ها را در اتاقی دیگر، جمع کردند و لای پوشه‌یی گذاشتند و هم‌راه با مصاحبه‌شونده، واردِ اتاق کردند. متأسفانه این، یگانه کار خوب و مفیدی بود که من از این دانشگاه دیدم!

پس از این‌که مدارک و آثار را به مسئولان دادم، واردِ اتاقِ مصاحبه شدم. یک میز دراز، وسط بود و چهار استاد، یک سوی میز نشسته بودند. استادها عبارت بودند از دکتر عبدالرزاق حسامی‌فر، دکتر سید محمد حکاک، دکتر علی نقی باقرشاهی، دکتر سیف.

استادانِ عزیز پرسش‌ها را آغاز کردند... نوع پرسش‌ها و شیوه‌ی مصاحبه، بسیار بسیار بدتر از مصاحبه‌ی قم بود. شیوه‌ی برخورد و محتوای پرسش‌ها نیز بسیار نامناسب بود! برخوردها، خشک و ماشینی و کلیشه‌یی و بدون کوچک‌ترین ملاطفت و لبخند و تبسم بود و پرسش‌ها جزئی و کلیشه‌یی و فراوان، و نگاه‌ها جدی و عبوس و یک‌نواخت! ... دکتر حکاک، در حالی که دست از چرخش تسبیح‌ش بر نمی‌داشت، بسیار خشک و جدی و بی لطف و لطافت، چندین و چند پرسش ِ حفظی درباره‌ی فلسفه‌ی اسلامی کردند. و من، که از شدتِ سرمای مصاحبه، یخ زده بودم، تلاش می‌کردم کمی لبخند بر لب داشته باشم و با لبخند پاسخ بگویم و یخ مصاحبه را آب کنم؛ اما گویی با هر لبخندم سرمای مصاحبه و یخ‌زدگی من، بیش‌تر می‌شد! ... دکتر باقرشاهی نیز بسیار خشک و جدی و رسمی و یخ، متنی انگلیسی جلوی من گذاشتند تا بخوانم و ترجمه کنم! وقتی من پاسخ می‌دادم، نه سری تکان می‌دادند و نه چهره‌ی استادان، تکان می‌خورد! نمی‌دانم چرا استادانِ بزرگوار و عزیز هیچ واکنشی نسبت به کنش‌های لبخندگونه‌ی من نداشتند! دکتر سیف فقط پوشه‌ی مدارک و آثار را نگاه کردند و هیچ پرسشی نکردند. دکتر حسامی‌فر، فقط دو پرسش درباره‌ی فلسفه‌ی غرب کردند. ایشان خوش‌بختانه کمی گرم‌ و صمیمی بودند و سری تکان می‌دادند و با پاسخ‌های من هم‌راهی می‌کردند. و با گرمای چهره و سخن و برخوردِ آقای حسامی‌فر، چند قطره آب، از تن یخ‌زده‌ی من سرازیر شد. خدا را شکر که ایشان لب به سخن گشودند و گرنه گمان نمی‌کنم می‌توانستم از شدتِ یخ‌زدگی از اتاق بیرون بروم!

نکته‌ی پایانی: من نمی‌دانم چرا استادانِ گرامی این‌قدر به پرسش‌های فراوان، آن‌هم حفظی دل‌بسته‌اند! پیش از این گفتم که در میانِ همه‌ی مصاحبه‌ها مصاحبه‌ی دانشگاهِ تهران به‌تر و کم‌نقص‌تر بود. اساتید بزرگوار تهران، ظاهرن فقط چهار معیار داشتند: 1. یک یا دو و حداکثر سه پرسش تحلیلی و کلی، 2. پژوهش‌ها و تحقیقات و تألیفات، 3. تسلط به زبان انگلیسی و عربی، 4. آزمون کتبی، آن‌هم نه به شیوه‌ی حفظی (در بخش خودش، من در این‌باره توضیح داده‌ام.)


ادامه دارد