بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

دل‌ام سخت گرفته است

ماه‌ها پیش از این٬ (هم‌چون اکنون) دل‌ام سخت گرفته بود و اندوهی سنگین٬ درون‌ام را پر کرده بود که «مثنوی آدم‌ها» را با این بیت‌ها آغاز کردم:


حق و باطل٬ این طـرف یا این طرف؟!

آن کدامین سوست فـــــردِ با شرف؟!


با شرف در بی‌شرف گم گشته است

آدمـــک‌ها٬ آدمـــک‌ها٬ مستِ مست!


ادعـــای دوستـــی٬ در دشــمـنـــــی!

آن تـنــی٬ محـــو هـــــزاران ناتـنــــی!


دشــــمـــن‌ام را گو نــــزن! بدتــــر زند!

دوست٬ پشت‌ام را چــرا خنـجــر زند؟!


ای خدا! آن دوستــان٬ دشمـن شدند!

دشــمنـان‌ام را نــگـــر! بـا مــن شدند!


دوست٬ دشمن؛ دشمنان‌ام دوست‌اند!

مردمـــان٬ یک‌ســـر به زیـــــر پوست‌اند!


حق و باطل٬ این طـــرف٬ یا آن طـــرف؟!

آن کدامیــن ســـوست فـــردِ با شــرف؟!

او تن‌اش این‌جا، خیال‌اش در دِه است

بد نیست در خور ِ این روزها و روزگار، از پندارگویان و پندارپروران بگوییم.

در کتابِ «مثنوی آدم‌ها» انتشارات آشیان درباره‌ی این‌گونه آدم‌ها، این‌گونه آمده است:


یـــک طـــرف، پنـــداربافی، کار اوست

زنــــدگــی، پنــــــدارهـــای تار اوست


ره‌نــمــای راهِ او، تــنـــــــهــا، خــیـــال

آن زبـــانِ عـــقـــــل والا، هــسـت لال


بسیاری از انسان‌های بس تیزهوش و بسی باهوش هستند که عقل و خردشان را خوب و درست به کار نمی‌گیرند. باهوش‌اند اما از هوش خود، بهینه بهره نمی‌برند. و همه‌ی سخن این‌جاست که اگر این‌گونه آدم‌ها، خیال‌شان به کار افتد، در راهی به کار می‌افتد که به چاه می‌رسد.


او تن‌اش این‌جا، خیال‌اش در دِه است

عــقـــل او همــواره در پشتِ مِه است


آن‌که تنها و تنها، تن‌اش در شهر «عقل و خرد» است اما خیال‌اش در دهِ «جهل و نادانی»، بی‌گمان راه به جایی نخواهد برد. چنین کسی، دیر یا زود، سرنوشت و سرانجام‌اش خواری‌‌ست:


مِـهــر و قهــر او، همـــه، پنــداری است

ســـرنـوشتِ او ســراســر خواری است


مـــی‌ستیــــــزد با کســان، پـنـــــداروار

بــا هــمـــــه ســـــازد نهان، پنــــــداروار


این‌گونه آدم‌ها، انگار با همه‌ی جهان، در جنگ و ستیزند! اما این، رویه‌ی راه‌شان است. تویه‌ی کارشان چیز دیگری‌ست: «با همه سازد نهان، پنداروار».


نــاروا گویـــد بــه کــس، پـنـــــــداروار

می‌بُرد چندیــن نــفــس، پنـــــــداروار


می‌فریــبـد خویـــــش را پنـــــــداروار

مـــی‌زنـــد درویــــــش را پنـــــــداروار


اوج بیـــــنــد خویـــــش را پنـــــــداروار

زوج بیـــــنــد خویــــش را پنــــــــداروار


این‌گونه آدم‌ها، چنان در پندار خویش غرق‌اند که خویش را و تنها خویش را همیشه و همواره در اوج می‌بینند و دیگران را همیشه و همواره در افت.


ای‌بســـا پنـــــــــدارهــا ســـــــود آورد

بــــهــــــــره‌هـــا را گــاه بــس زود آورد


ای‌بســـا پنــــــــــدار، پـامــال‌ات کنـــد

در تـــهِ گـودالِ خـــود، چـــــاه‌ات کنـــد


عقــــل اگـــر همــــواره در کنجی خزد

دستِ جــــان را مـــار «نادانـــی» گزد


گــــر خیــال‌ات با حمــاقت، جفت شد

آن خــیــــــالاتِ مــحـــال‌ات مـفت شد


ور خیـــــــال‌ات هـم‌نشین شد با خِرد

مــــی‌پری آن ســـوی خـُلق نیک و بد


و همه‌ی سخن این‌جاست که خیال و پندار، بس نیک است و بسی سودمند؛ اگر و تنها اگر هم‌نشین شود با عقل و عقلانیت و خِرد. اما اگر هم‌این خیال و پندار، با حماقت، جفت شود، بی‌گمان، سر از مفت‌اندیشی و مفت‌گویی و مفت‌کاری در می‌آورد.