هرگاه مثنویِ مولوی را میخوانم، بیش از پیش پی به شگفتیاش میبرم! هیچ و هرگز در پی این نیستم که همهی آنچه را که مولوی سروده است، آنهم در جهان امروز، یکسره پذیرفتنی بدانم. سخن، بر سرِ چیز دیگریست. شگفتیِ شگرفِ مثنوی در این است که در همان حال که آموزشیست، آمیزشیست!! به سخنی دیگر، مثنوی، هم متنی آموختنیست و هم آمیختنی! هم آموزنده است و هم مستکننده! همهی هنر مولوی این است که حرفهایی بس هشیارانه را در حالتی مست و بیخویشتن سروده است! گویی مثنویاش، هم خودآگاهانه است و هم ناخودآگاهانه! هم به خوانندهی خویش آموزش میدهد و هم با او آمیزش میکند... ناخودآگاهی در خودآگاهی!! و خودآگاهی در ناخودآگاهی!!
گاه میبینم که برخی، هنگام و بیهنگام، چنان بر شیپور «میانهروی» میدمند که گوش هر آدم تندرو را کر میکنند! انگار میتوان و میشود در جادهی «میانهروی» نیز تند و باشتاب حرکت کرد! انگار میتوان و میشود در «میانهروی» نیز بس تندرو بود! و چنین کسی را باید چه نامید؟! تندرو یا میانهرو؟!...