بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

مثنوی آدم‌ها و نوازش دو استادِ معظم!

سال 93 بود که به بهانه‌یی و بهایی، رفته بودم نزد یکی از اساتیدِ ...! برخوردش با من و با دفترهای مثنوی آدم‌های من، چندان درخورِ شأن‌ِ یک استاد نبود! این بود که این دیدار را در دفتر چهارم به نظم و شعر آوردم:

آن دگر، با صندل‌ش بر صندلی‌ست
غافل از ایشان که این‌جا جای کیست!

جای هابز و لاک و کانتِ خوش‌سخن
غاصب است این خوش‌نشینِ لاف‌زن!

دفترم را با دو انگشت‌ش گرفت!
ای دو صد لعنت بر این مردِ خِرِفت!!

چیست فهم‌ش از کلامِ چون «من»‌ی؟!
«مثنوی» را می‌نویسد: «مصنوی»!!!

می‌نشیند پشتِ میزش با غرور
غربی‌َم خوانَد؛... ولی با چشمِ کور!

من، غریبَ‌م در وطن؛ ... «او»، غربی‌ است
نه؛... نه غربی هست او، نه شرقی است!

کاسب است او؛ کاسبِ کانت و هگل
سال‌ها مانده است پاهای‌ش به گِل!

جایگاه‌ش چیست؟! استادِ تمام!
من فدای قد و بالایِ عوام!

روزی دیگر، باز به بهایی و بهانه‌یی، نزد یکی دیگر از این حضرات بودم. او اهل بازارِ پر رونقِ فلسفه‌ی دین بود! ایشان نیز برخوردی ناپسند داشت و ... .
(البته بودند و هستند بزرگوارانی که درست و زیبا و درخور برخورد می‌کردند و می‌کنند؛ با همه؛با دانشجو و همکار و استاد).
به هر حال، در ادامه‌ی ابیاتِ بالا در دفتر چهارم، سراغ این آقا نیز رفته‌ام و کمی نوازش‌ش کرده‌ام:

فیلسوفِ دین نگر؛ ... سوداگر است!
عقلْ‌بازی‌های او، بس لاغر است!!

او، نه دین دارد نه عقلِ راستین!
هم خردمند است و هم مؤمن‌ترین!!!

او به دفترها، نگاهی هم نکرد!!
پلک را حتا به پایین، خم نکرد!!

فیلسوف است او و دین‌دار و خدوم!
«فلسفه» خوانَد؛ ... نه این اشعارِ شُوم!!

اهل استدلال باشد این «خطیب»!!
«خطبه» خوانَد فلسفی؛ جانِ حبیب!!

شک و استدلالِ او، دستوری است
عقل‌ورزی‌های ذهن‌ش، صوری است

او به من رو کرد و گفت: «این شعرتان،
بی دلیل و شاهد است و بی نشان!»

گفتم‌ش: «هر کس رَوَد در جای خویش
پس «لَکَ دینُک»؛ و «لی دینی»؛ ... به پیش!

هادی جعفری، مثنوی آدم‌ها، دفتر چهارم، صص 31 و 32 و 33