بسیاری از مردم ایران، آنگاه که با اختلافی روبهرو میشوند، عادت کردهاند از کسی پشتیبانی کنند که قدرتِ کمتری دارد. گویی در نهان ناخودآگاهِ بسیاری از ایرانیان، مظلومدوستی، بسی بیشتر از حقدوستی لانه کرده است. (و صد البته، این مظلومدوستی ِ خویش را حقدوستی میدانند) لایههای درونی ِ روان ِ بسیاری از ایرانیها، دفاع از ناتوان است و نه دفاع از توانا یا دفاع از حق. به سخن دیگر، «دفاع از حق»، پوششی است بر «دفاع از ناتوان». گویی در نهان ناخودآگاهشان جا افتاده است که جنس قدرت، جنس پلیدی و ستم است. از آن سو نیز گویی پذیرفته اند که همواره حق با کسی است که قدرت ندارد. مردم ایران، کم و بیش، مردمانی هستند سخت دلسوز و بسیار مهربان و پشتیبان ناتوانان. و به سخنی سنجیدهتر، نگاه و توجهِ ویژهی بسیاری از مردم ایران، به ناتوانهاست؛ چه حق با ناتوانها باشد و چه حق با تواناها.
این ویژگی، البته، خود، ریشه در ناتوانی دارد. یعنی آدمهایی که در اختلافها و درگیریها، جدای از حق و باطل، به سمت و سوی ناتوانها گرایش دارند، بیگمان، خود نیز ناتواناند. و بهتر است اینگونه بگوییم که انسانهای ناتوان، دفاع از ناتوان را همان دفاع از حق میدانند!
نخبهکشیهای ما ایرانیان نیز ریشه در همین ویژگی دارد. ملتی که بهراستی توانا و قدرتمند است، قدرِ نخبههای توانای خویش را میداند. ملتی که به راستی توانا و قدرتمند است، نخبههای توانای خویش را با همهی خوبیها و بدیهای ارزشی و اخلاقیشان، میپذیرد و قدرشان را میداند و بر صدرشان مینشاند. اما ملت و مردمی که ناتوان است، نمیتواند انسانهای قدرتمند را تحمل کند. ملت و مردمی که ناتوان است، انگار وقتی کسی به قدرت میرسد، تاب نمیآورد و میکوشد از هر راهی، او را از تختِ قدرت به زیر بیاورد. البته میتوان پذیرفت که خیلیها چون حسود هستند، اینگونهاند. این درست است. حسادت نیز گاهی هزار فتنه میآفریند؛ اما نخست اینکه حسادت نیز ریشه در ناتوانی دارد؛ دوم اینکه جدای از حسادت، و از دیدی دیگر، میتوان گفت که بسیاری از ایرانیها چون خودشان قدرت و توانایی را نچشیدهاند و همواره در زندگی فردی و سیاسی و اجتماعی، ناتوان بودهاند، از ناتوان دفاع میکنند و در ناخودآگاه خویش دفاع از ناتوان را همان دفاع از حق میپندارند.
از نشانههای عقبماندگی ِ کم یا بیش ِ ایرانیان نیز همین ویژگیست. هرگاه کسی آمد و خواست تکانی به جامعهی خوابزدهی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ما بدهد، ناکام ماند و کنار زده شد. گویی مردم ایران به ضعف و ناتوانی و کمتوانی و کمپولی و درویشی و زهد، خو کردهاند. گویی قدرت و اقتدار و پول و پست و مقام و سرمایه و سرمایهداری، سرتاپا و یکسره، باطل است و ناحق.
بد نیست از این دید، بار دیگر به رقابتِ انتخاباتی هاشمی و احمدینژاد بنگریم. [البته هیچ و هرگز بر آن نیستم که بگویم ایندو، سزاوار ریاست هستند یا نیستند. بحث، بحث توصیفی و آسیبشناسانه است.] در ضمیر ناخودآگاه و حتا خودآگاهِ بسیاری از مردم این بود که هاشمی، نخستین یا دومین قدرتِ سیاسی را در کشور دارد، یکی از قدرتهای نخستِ اقتصادی کشور است، سرمایهدار و پولدار است، ... و احمدینژاد، در ساختِ قدرت، چندان کارهای نیست، بیپول و بیسرمایه است، خاکی و مردمی و سادهزیست است، و ... بهراستی داستان همین است. مردم ما میل به ناتوانان دارند و ضد توانایان و قدرتمنداناند. و نمیدانم از چه زمانی ذهنیتِ بسیاری از مردم ما ذهنیتی ضد قدرت شد. شاید این از آن باشد که قدرت در ایران، بیشتر، در دستِ زورگویان و ستمگران بوده است؛ اما این نیز هست که این ذهنیت، ریشه در ناتوانی ِ خودِ صاحبِ این ذهنیت دارد. بسیاری از ایرانیها کم و بیش میل به ناتوانها و مظلومها دارند. در هر دعوا و درگیری، گویی حق با آن کسیست که کتک میخورد. برای همین است که مظلومنمایی در میان بسیاری از مردم، رواج دارد.
نمونهای از فوتبال بیاورم. وقتی علی دایی فلان خطا را میکند، همهی رسانهها چنان به او میتازند که انگار جنایتی کرده است که هیچ کس نکرده است! چرا؟! چون علی دایی قدرت دارد؛ پول دارد؛ اقتدار دارد؛ اراده دارد؛ حق خودش را خودش یا به کمکِ لابیهایی که دارد، میگیرد؛ مظلومنمایی نمیکند؛ و درست یا نادرست، برای حق خودش میجنگد. اما خداداد عزیزی چندان اینگونه نیست؛ یعنی قدرت و اقتدار و سرمایهی علی دایی را ندارد؛ لابیهای نیرومند او را ندارد و زورش بسی کمتر از اوست؛ و گاهی مظلومنمایی میکند. خداداد، بیش از آنکه اقتدار داشته باشد، خیلی تلاش میکند که خود را مقتدر نشان بدهد (به خلافِ علی دایی، که سرشتاش اقتدار است). برای همین است که وقتی با خبرنگاری درگیر میشود و با ده یارِ غارِ خویش به خبرنگار حمله میکند، و وقتی دادگاه او را محکوم میکند، خیلیها، حتا بسیاری از خبرنگاران به حمایت از او برمیخیزند. اما همین کاری که عزیزی کرد، اگر دایی میکرد، در رسانهها و مطبوعات و افکار عمومی تا اعداماش پیش میرفتند! چرا؟! چون دایی قدرتِ بالایی دارد. و گویی هرکس قدرتِ بالاتری دارد، ناحقتر است و باطلتر.
باز میگویم که هرگز بحث بر سرِ حق و باطل نیست. هرگز بحث بر سرِ حق یا ناحقبودن ِ دایی و خداداد و هاشمی و احمدینژاد نیست. چهبسا کسی قدرت داشته باشد و ناحق باشد. بحث من، بحثِ آسیبشناسیست. بحث این است که بسیاری از ایرانیها انگار خوکردهاند به اینکه هرکس قدرتِ بیشتری دارد، ناحقتر است.
و اما نکته ی پایانی:
نمیگویم همهی ایرانیها اینگونهاند. تا آنجا که دیدهام و تا آنجا که در تاریخ خواندهام، میتوانم بگویم که بسیاری از ایرانیها اینگونه هستند.
بسا انسانها که همنشین و دمساز با کسی بودهاند و کمتر شناختهاند آن کس را. فلان کس فقط به علت اینکه با بهمان کس دمخور بوده است، دلیل نمیشود که اندیشههای او را بیشتر از دیگران میشناسد. چهبسا شاگردان فلان استاد، کمتر از دیگرانی که شاگردش نبودهاند، اندیشههای استاد را بشناسند. این نکته، با اینکه شاید نکتهای بس ساده باشد، اما گاه بهسادگی نادیده گرفته میشود. چیزهای ساده، گاهی بیشتر از چیزهای پیچیده نادیده گرفته میشود. من به این نکته، بیش از هرجا و هرکس، (با توجه به دغدغههایم) در اندیشه و اندیشمندان و فلسفه و فیلسوفان پی بردهام. سهروردی، یکی از نمونههای آن است. او با آنکه دربارهی افلاطون، اطلاعاتِ چندانی ندارد، اما ایده (یا به تعبیر نارسا، مُثـُل) افلاطون را به گمان من، بهتر از حتا ارسطو، که سالها با استاد نشست و برخاست کرده است، دریافته است.
این نکته، بیشتر برای کسانی درسآموز است که خود یا دیگری را شاگرد فلان استاد میدانند و کم یا بیش و پنهان یا آشکار، بر دیگران فخر میفروشند.
شاید وقتی دیگر، به این نکته، بیشتر بپردازم.