بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

گزارشی از آزمون‌ها و مصاحبه‌های دکتری (بخش چهاردم)



ادامه مصاحبه‌های هفت‌گانه‌ی دانشگاه اصفهان


سرزمین اسکیموها!

از اتاقِ ترجمه‌ی متنِ عربی که بیرون آمدم، درست روبه‌روی آن، اتاقی دیگر بود که مصاحبه‌ی فلسفه اسلامی در آن انجام می‌شد. پشت در مدتی ایستادم تا نوبت‌م شود. نوبت‌م شد. داخل شدم. دکتر دهباشی و دکتر حاج حسینی، با چهره‌یی بسیار درهم و اخم‌کرده و جدی، نشسته بودند. تعارفِ بسیار یخ و سردی کردند که بنشینم. از هم‌آن لحظه‌ی ورودم، حس کردم واردِ دادگاه شده‌ام! و من خون‌سرد و آرام نشستم... نخستین پرسش آقایان را یادم است که پرسیدند ذهن و عین، چه پیوندی با هم دارند. طرز پرسیدن، جوری بود که واقعن حس می‌کردی وسطِ سرزمینِ اسکیموها نشسته‌یی! و شیرین این بود که هر چه می‌گفتی، آقایان نمی‌پذیرفتند! من فکر می‌کنم اگر خودِ ملاصدرا و ابن سینا وارد اتاق می‌شدند و هر چه می‌گفتند، مقبول نمی‌افتاد! ... گفتم: «ذهن و عین، هم در برابر هم‌ند و هم در آغوش هم» (مثل مصاحبه‌ی قبلی، دوباره پارادوکسیکال، پاسخ دادم!). و بعد، کمی توضیح دادم ... نگاهی به من انداختند چون نگاه عاقل اندر سفیه! ... چندین و چند پرسش دیگر کردند. خیلی تلاش می‌کردند که مرا گیج کنند! من نمی‌دانم این چه هنری‌ست! برای چه؟! چرا یک نام‌زدِ دکتری را باید گیج کرد؟! ... یادم است که پاسخِِ دو ـ سه پرسش را نمی‌دانستم ... به هر روی، ازاین مصاحبه و از این طرز برخورد، اصلن خوشم نیامد. و البته هیچ و هرگز واکنش نشان ندادم و در نهایت خون‌سردی و آرامش، نشستم و پاسخ دادم و سرانجام، بیرون آمدم. خدا خیرشان بدهد!


ادامه دارد