طبیعتِ انسان، دو جنبه دارد: جنبهی زیستی، جنبهی اندیشهورزی. «میل به شناختن»، با جنبهی زیستی ِ طبیعتِ انسانها ناسازگار است، و با جنبهی اندیشهورزی ِ طبیعتشان، سازگار. جنبهی زیستی ِ طبیعت، تنها و تنها، از آنچه پیراموناش هست، تأثیر میپذیرد. این جنبه، همانا همان واکنشهای انسان در برابر ِ پیراموناش است. حیوانها نیز، همه، اینگونهاند. اما انسان، باشندهای نیست که فقط تأثیر بپذیرد و واکنش داشته باشد. انسانبودن ِ انسان، همانا به کنشهای اوست؛ کنشهایی فراتر از مرزهای پیرامونی. واکنشها، مرز دارند و محدود و مشخصاند، اما، کنشها، فراتر از مرز میروند و نامحدود و نامشخصاند. از این روست که انسانها، میاندیشند و میخواهند بشناسند: برخی کمتر، و برخی بیشتر. انسانها را گریزی از اندیشیدن نیست. انسانها را گریزی از پرسیدن نیست. انسانها را گریزی از شناختن نیست. هر انسانی، اگر بخواهد نیندیشد، بیشک، نادرست و غلط میاندیشد. نیندیشیدن، بداندیشیدن است. زیرا انسانها وقتی نمیخواهند بیندیشند و بپرسند، در واقع، انتخاب کردهاند که نیندیشند؛ انتخاب کردهاند که نپرسند. و این انتخاب، خود، از جنس ِ اندیشیدن است. چرا که هر انتخابی، نتیجهی اندیشیدن است. و اندیشیدن، کاریست که هرگز از حیوانها برنمیآید.
این پرسشها، گاه، دربارهی چگونگیهای طبیعت است (پرسشهای علمی)، و گاه دربارهی چیستی و چرایی ِ طبیعت و ورای طبیعت (پرسشهای فلسفی). اکنون پرسش این است که کدام انسان است که به خدا و شیطان و آفرینش و مرگ و زندگی و معنای زندگی نیندیشد و دربارهی آنها نپرسد؟! آیا تا کنون به پرسشهای کودکان توجه کردهایم؟! ذهن و ضمیر و جان ِ کودکان، سرشار از اینگونه پرسشهاست. کسی که میگوید من هرگز به اینها نمیاندیشم و فقط زندگیام را میکنم، غافل است که بیهزینه، دست به گزینشی فلسفی زده است؛ همان کاری که از حیوانها بر نمیآید (چرا که حیوانها، نه رو به اینها و نه روگردانی از اینها میکنند). کسی که راحت و آسان میگوید من به این پرسشها نمیپردازم و همهی اینها برایم پوچ است، غافل است که دارد کاری انسانی و فلسفی میکند؛ اما این فلسفیدناش فلسفیدنی بس کمجان است. کسی که میگوید فلسفیدن، کاری پوچ است، بیخبر است که دارد کاری فلسفی، اما، بس کمجان میکند. پشتکردن به فلسفه، خود، کاریست فلسفی؛ کاریست انسانی. پشتکردن ِ به فلسفه، خود، فلسفیدنی کمجان است. همین فلسفیدن ِ کمجان نیز کاریست که از حیوان بر نمیآید. و مصیبت اینجاست که کسی که نمیخواهد به اینگونه اندیشهها بیندیشد، گریزی ندارد که زود و آسان، اندیشههایی ناسنجیده و ناپخته را بپذیرد!!
از سویی دیگر، هر نظر و اندیشهای، بیشک، «بنیادهایی» دارد و «نتیجههایی». همهی سخن، این است که فلسفه، همین روکردن ِ به این بنیادها و نتیجههاست. آری؛ فلسفه، چیزی جز این نیست. هر کس به این بنیادها و نتیجهها، بیشتر رو کند و آنها را بیشتر بکاود، فیلسوفتر است. پس میتوان گفت که همهی انسانها، فیلسوفاند (چون همهی انسانها، چه کم و چه زیاد، به بنیادها و نتیجهها رو میکنند). آنها که بسیار کم و اندک به سراغ ِ بنیادها و نتیجههای اندیشههایشان رو میکنند، بیشک، بسیار از انسانبودن ِ خویش دورترند. زندگی ِ اینان، بیشتر، واکنشیست تا کنشیست. کنش، نتیجهی روکردن به بنیادها و نتیجههای اندیشههاست. اما، واکنش، مال ِ کسیست که چندان به بنیادهای اندیشهی خود و نیز به نتیجههای آن، توجه نمیکند.
آری؛ ما چقدر به پایهها و بنیادهای اندیشههایمان توجه میکنیم؟ چقدر به پیامدها و نتیجههای اندیشههایمان توجه میکنیم؟ چقدر اندیشیدن را جدی میگیریم؟ هرچقدر که اینها را جدی بگیریم، به همان اندازه، داریم به فلسفه میپردازیم. و انسان، چون انسان است و حیوان نیست، نمیتواند به اینها نیندیشد؛ چه کم، و چه زیاد. و انسانیتر، کدام است؟! کم یا زیاد؟!
ریچارد رورتی، آرمان ِ سیاسی ِ خویش را تنها در لیبرالدموکراسی میدید، اما، روشاش برای رسیدن به آن، یا حفظ ِ آن، بیش از همه، نه بر مایهی عقل، که بر پایهی شعر و آفرینندگی و ذوق و طنز و ریشخند و کنایه بود. تعبیر irony در نوشتههای او، درست به همین معناست. از دیدگاهِ او، جامعه، با اصلهای کلی عقل و خواستِ جدی و نقشهی دقیق ِ عقلورزان، دگرگون نمیشود. دگرگونشدن، روندیست اتفاقی. او فلسفه را نه پیشتازِ دموکراسی، و نه پیشتازِ هیچ چیزدیگر میدانست. البته رورتی، بر آن نبود که با خِرَد و نقدِ خردورزانه بستیزد. ترس ِ او از جدیت عقلانی و دقتِ خردورزانهای بود که چه بسا به جزماندیشی بینجامد. او از خردِ جزمی میترسید. او از خردی میترسید که معیارِ سنجشاش اصلهای کلی و فراگیر و ثابت است. او به هیچ اصل ِ ثابت و کلی ِ عقل، باور نداشت. تنها معیار و سنجهی عقل، سنجش ِ آن، با عقل ِ دیگران، و کارایی ِ آن است. باید نقدِ خردمندانه کرد و خردورزی کرد اما نه چندان جدی و دقیق، و نه برای رسیدن ِ به اصلهای کلی و ثابت ِ خرد. چرا که اصل ِ کلیای وجود ندارد تا بخواهیم به آن برسیم. رشد و تکامل و پیشرفت، همه و همه، اتفاقیاند. آنچه خردمندان میکنند، تنها و تنها، بازی ِ زبانیست. باید دست به آفرینش ِ زبانی زد تا به آن اتفاق، نزدیک شد. برای همین، او بیش از عقل، به ذوق و هنر و شعر و کنایه و طنز روی آورد و کوشید تا سیمایی از یک طنزپردازِ آزاده (liberal irony) به دست دهد و او را برتر از فیلسوف بنشاند. او بر آن بود که بشر، اینگونه، هم از عقلورزی ِ جزماندیشانه دور میشود و آسانگیر و آزاده میگردد، هم به آفرینندگی ِ مدام ِ هنری میپردازد و شاید اینگونه، به آن اتفاق ِ خوشآیند، نزدیکتر شود (همانطور که شعر و داستاننویسی و هنر، اینگونهاند)، هم درد و رنج ِ مردم را ــ که نه درگیرِ کلیاتِ عقلی، بلکه گرفتارِ جزئیاتِ ریزِ زندگیاند ــ با طنز و کنایه و استعاره بهتر و آشکارتر بیان میکند. از دیدگاه رورتی، آفرینندگی ِ هنریست که چهبسا اتفاقی خوش پیش آورد و جامعه را رو به جلو ببرد. فلسفهورزی را از این دید، با شعر و شاعری و داستاننویسی و هنر بسنجید! کدامشان به این هدفهایی که گفته شد، نزدیکتر و وفادارترند؟! فلسفه، «یافتن و فهمیدن» است، اما شعر و طنز و کنایه و استعاره، «آفرینندگی».
شاید بتوان از دیدی و نگاهی هرچند تنگ و باریک، اندکی ریچارد رورتی را با حافظ، آن شوریدهی شیرازی، سنجید؛ آنجا که اینگونه میسراید: «ره زین شبِ تاریک نبردند برون / گفتند فسانهای و در خواب شدند». حافظ نیز اگر رند است و مست است و ناهوشیار، از آن روست که همچون رورتی، خویش را همواره در راه میبیند و در حیرت. اما، البته، نه دقیقاً به معنای حیرتی که در رورتی هست. شوریدهی شیرازی، به توانایی ِ انسان در شناختِ حقیقت شک دارد، و نه به خودِ حقیقت؛ و ریچارد رورتی، به خودِ حقیقت شک دارد. اما، به هر روی، هر دو در حیرتاند. از سوی دیگر، حافظ، جهان را رازآمیز میداند و میخواند؛ اما رورتی، بر آن است که از جهان، راززدایی میکند. چرا که حقیقتی ورای واژهها نیست تا رازی داشته باشد. اگر رورتی نیز در حیرت است، از آنروست که چون هیچ اندیشهای را استوار بر هیچ حقیقتی نمیداند، همواره خویش را در راه میداند و در حیرتِ آفرینشهای هنری و بازیهای زبانی. افزون بر همهی اینها، از آنجا که اجتماع ِ حافظ، بسته و ریاکارانه بوده، مفهوم ِ رندی در حافظ، شناور، و بسی ژرفتر و والاتر و پیچیدهتر است. به هر روی، این نوشته بر آن نیست که حافظ و رورتی را همارزِ هم بداند. آنچه این نوشته در پی ِ آن است، تنها و تنها، سنجشیست هرچند کمرنگ، و آن هم تنها از یک دیدگاهِ خاص، میان ِ این دو بزرگ؛ و آن، رو کردن به طنزی رندانه، برای رهایی از جزماندیشیست. اما، بیگمان، همان گونه که گفته شد، میان ِ «irony» و «رندی» ِ حافظانه، تفاوتهایی بس ژرف هست