بزرگانِ دین و ادب و تاریخ٬ همواره گفتهاند که کوچککردنِ دیگران٬ خود٬ نشانهی کوچکبودن است. کسی که بزرگ و بزرگمنش است٬ نیازی به کوچککردنِ دیگران ندارد. او٬ خود٬ بزرگ است و والا. کوچککردن٬ از آنِ کسیست که خود را کوچک میبیند و میداند؛ برای هماین است که دیگران را کوچک میشمارد و کوچک میکند تا خودش را به گونهای ساختگی٬ بزرگ کند.
چندی پیش٬ دوستی از دوستان٬ که در زمانِ جنگ٬ بسیجی بود٬ خاطرهای پرنکته از جنگ برایام تعریف کرد که شنیدناش خالی از لطف نیست:
یکبار٬ در جنگ با عراق٬ در یک عملیاتِ کم و کوتاه٬ وقتی اسیری را گرفتیم و فرصت داشتیم تا او را به عقب ببریم٬ اندکی از بسیجیها وسائل شخصیاش را گرفتند و آزارش دادند و کمی کتکاش زدند. من و چند تن از دوستان٬ فریاد زدیم و آنها را از این کارها بازداشتیم. آنها در اثباتِ درستی کارشان گفتند: «خودش راضیست!!». ما نیز بیدرنگ گفتیم: «آخر پدر جان؛ این بندهی خدا الان از روی اجبار٬ هرچی از او بخواهید٬ به شما میدهد. نکنید این کارها را. این بندهی خدا اگرچه دشمن است و باید در جایاش با او جنگید٬ اما الان در بندِ ماست. او انسان است؛ و انسان٬ اگرچه در بند و اسیر باشد٬ حقوقی دارد.»
آری؛ در زمانِ جنگ و در میانهی جنگ و خون و شهادت نیز بسیار بودند رزمندگانی که این حرفها را میزدند و اینگونه از حق و حقوق دشمنشان نیز سخن میگفتند. آفرین بر این رزمندگان...
سلام بر تو که از ، آفتاب می آیی
به سمت مشرق سیر از سراب می آیی
سلام بر تو که همچون مسیح از مریم
ز بطن کعبه دل بو تراب می آیی
سلام بر تو که با مرگ آخرین لبخند
پر از تبسم شیرین و ناب می آیی
مرا ببخش اگر صبح و شام می خوابم
شنیده ام که تو گاهی به خواب می آیی
شنیده ام که تو گاهی به خاطر یک شعر
سراغ شاعر خرد و خراب می آیی
دلم گرفته از این مردم سراپا گوش
بگو که کی تو برای حساب می آیی
به این زمین زمینه سوال بی مسئول
کدام جمعه برای جواب می آیی
اگه آدمی بینش بلندی داشته باشد می فهمد که من و تو و او ، در حقیقت یکی هستند مانند دست و شکم و ابرو ... آنگاه خیر یکدیگر را طلب می کنیم و می فهمیم کوچک کردن دیگران کوچک کردن خود است.
بنی آدم اعضای یک پیکرند.