جمعه عصر٬ به نمایشگاه بینالمللی کتاب رفتم. جمعیت بسیار زیادی به نمایشگاه آمده بودند. بهراستی که شگفتانگیز بود اینهمه جمعیت!
این نمایشگاه و این جمعیتِ عجیب و غریب٬ چیزیست که هم میمون و فرخنده است و هم نامیمون. خوبیها و بدیهای ویژهی خود را دارد. نمیتوان یکسره از این رویدادِ اجتماعی٬ بد گفت؛ و نمیتوان یکسره خوب گفت؛ اگرچه بدیهای چنین رویدادِ عجیب و یکهای (که بهراستی در جهان٬ یکه و بیمانند است) شاید بسی بیشتر از خوبیهایاش باشد.
چهرهی بسیاری از آدمهایی که دیروز دیدم٬ چندان به اهالی فرهنگ و علم و دانش و کتاب نمیخورد! فشار جمعیت٬ در ورودی مترو به نمایشگاه٬ خیلی خیلی زیاد بود! شمار دخترها و پسرهای دبیرستانی٬ بسیار زیاد بود. به گمانام آن دکهی سیبزمینیفروشی٬ بیشتر از کتابفروشیها میفروخت!... انگار در این سرزمین٬ خیلی چیزها باد کرده است!... من دیروز٬ در نمایشگاه٬ فرهنگ و فرهنگدوستی و کتابدوستی را بس متورم دیدم!
به نظر من نوشتن و سخن گفتن سقوط اجباری است که میتواند به سجده تبدیل شود.به نظر من بدترین مردم عوام الناس هستند وبهترین مردم هم عوام بیسواداند و اینگونه اند که پیامبران بیسواد و عامی (وانا بشر مثلکم) بوده اند وهستند و کمتر پیامبری از طبقه ی دانشمندان و علماء بوده اند. نهایت علم رسیدن به زندگی عامیانه ولی با انتخاب آگاهانه و نه جبری.
بله٬ آگاهانه مهم است.