بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

بوسه‌ گرگ

گرگی ... بوسه‌ای ... با همه ... و ... بر همه (از من / درباره‌ی هر آنچه که در من / می‌گذرد)

دل‌ام سخت گرفته است

ماه‌ها پیش از این٬ (هم‌چون اکنون) دل‌ام سخت گرفته بود و اندوهی سنگین٬ درون‌ام را پر کرده بود که «مثنوی آدم‌ها» را با این بیت‌ها آغاز کردم:


حق و باطل٬ این طـرف یا این طرف؟!

آن کدامین سوست فـــــردِ با شرف؟!


با شرف در بی‌شرف گم گشته است

آدمـــک‌ها٬ آدمـــک‌ها٬ مستِ مست!


ادعـــای دوستـــی٬ در دشــمـنـــــی!

آن تـنــی٬ محـــو هـــــزاران ناتـنــــی!


دشــــمـــن‌ام را گو نــــزن! بدتــــر زند!

دوست٬ پشت‌ام را چــرا خنـجــر زند؟!


ای خدا! آن دوستــان٬ دشمـن شدند!

دشــمنـان‌ام را نــگـــر! بـا مــن شدند!


دوست٬ دشمن؛ دشمنان‌ام دوست‌اند!

مردمـــان٬ یک‌ســـر به زیـــــر پوست‌اند!


حق و باطل٬ این طـــرف٬ یا آن طـــرف؟!

آن کدامیــن ســـوست فـــردِ با شــرف؟!

فیض و فضل

فیض٬ هـمـــواره نـشـان فضـل نیست

فیض٬ بـی فضل ار بُوَد٬ جـز هزل نیست


رذل اگر فیــضی در او باشد٬ چه سود؟!

فیــض اگـــــر افــضل نباشــد٬ کو وجود؟!


فـضـل٬ اخــــلاق است و انسانیت است

اصــل در هــــــر فـیـــض‌ورزی٬ نیت است


هــــر فـضیـلت٬ فیــض حـــق باشد مدام

نیــست هــر فیضــی فضیـــلت؛ والسلام


فــضل می‌خواهـــــی؟! رهِ حــق را بپوی!

فیض خواهــی؟! علم و دیـن و فن بجوی!


علم و دیــــن و فلسفه٬ فن: فیض ماست

فضل را اخلاق و حق٬ بی‌شک٬ رداست


فیض دیــــــن٬ فـیـض است؛ امــا٬ ای‌بسا

فــضل نـَبـوَد ایـــــــن‌چـنـیـــن فیـضی تو را

                    (بخشی از کتاب «مثنوی آدم‌ها»٬ انتشارات آشیان)