شگفت جهانیست این جهان و شگفت آدمیست این آدم دوپای منطقساز و منفعتباز! ریز و درشتِ این آدمیانِ دوپا٬ بس شگفتاند و گاه٬ بسی آزارنده. هستند آدمیانی که بسیار دم از خِرد میزنند و گاه٬ چنان خِردسوزی میکنند که آدمی درمیماند که اینها چگونه آدمیانیاند! هستند آدمیانی که صد بار دروغ میگویند اما هزار بار٬ دادِ راستی و درستی سر میدهند! موجسوارانِ فریبکار و عوامفریب را بنگرید که چگونه بر موج فریب مینشینند و هزارهزار بیچاره را دلبرانه با خود٬ به این سو و آن سو میبرند. آری؛ هستند آدمیانی که چیزی جز فریب در سر ندارند اما میلیونها سر٬ مشتاقانه به دنبالشان هستند! اکنون، آیا نباید گفت که این جهان و آدمیاناش٬ بهراستی٬ شگفتانگیز و گاه٬ آزارندهاند؟!... بسیارند آدمیانی که اهل فلسفهاند اما فلسفه را اهلی میشمارند و اهلی میخواهند. هستند آدمیانی که از ادبِ نوشته و نقد میگویند اما در نقد و نوشتهیشان٬ بسی بیادبیها میکنند... و آخریناش٬ و البته٬ شاید از دیدی٬ کوچکتریناش٬ هماین دعوای حافظ و توسعه است. خوب بنگرید و بخوانید حرفها را و نقدها را. بیشترین چیزی که من در این حرفها و نقدها دیدم٬ ندیدنِ یکدیگر بود و پیشداوری و تعصب (و البته٬ یکسوی این دعوا٬ بیشتر٬ سوی دیگر را ندیده است و بیشتر٬ تعصب داشته است). گویی بد جوری از چیزی پیدا یا پنهان، که شاید جدای از این بحث باشد، خشمگیناند!
گاه که به این چیزها میاندیشم٬ سخت آزرده میشوم و شکیبایی از دست میدهم. میدانم که سرشتِ این جهان٬ هماین است که هست. از این دید (دیدِ واقعگرایانه)٬ چندان گلهای نیست. اما از سوی دیگر٬ دیدگاهِ آرمانگرایانهام٬ که گاهی گل میکند٬ این چیزها را برایام آزارنده میکند. چرا درست نمینویسیم و درست نمیخوانیم و درست نقد نمیکنیم؟! چرا خوب گوش نمیسپاریم به یکدیگر؟! چرا پیشداوری میکنیم؟! چرا هنگام خواندنِ یک نوشته و نقد٬ بسیار بیش از اینکه به نوشته و نقد توجه داشته باشیم٬ حواسمان به حرفهای ذهنِ خودمان است؟! چرا بیش از اینکه خوب بفهمیم حرفِ نوشته و سخن نقد چیست٬ در اندیشهی پاسخ دندانشکنایم؟! آری؛ اینها٬ از دید و دیدگاهی٬ طبیعیست. شاید خودم نیز گاهی دچارش شوم. اما از دیدی دیگر نیز این جور چیزها بس دردآور است و بسی آزارنده.