شــهــر را٬ مایــه٬ میانمایـــــه بُوَد جانِ آن پـــرمـایـــــه٬ در ســایـــــه بُوَد
من٬ میانمایه؛ تو و او هم٬ چوناین شـهـروندان٬ یکســره٬ اهـــل زمیــــن
شهروندان٬ بیـش یا کــم٬ عادیاند مـــردم کامل٬ نـــه از ایـــــــن وادیاند
شهر ِ پُر از ناسره: شهــــری خراب شهر ِ سرشار از سره: شهری سراب
گاه، روزگار، بهقدری بر انسان و جامعه تنگ میشود که هیچ راهِ گریزی نمیماند. همهی درها بسته میشود. در تنگهی تنگِ زندگی، سخت به تنگ میآیی و ناامید میشوی. به هر سو که مینگری، راهی برای رهایی از این بنبست نمییابی. و این مشکل، میتوند در همهی بخشهای زندگی باشد: در زندگی شخصی، خانوادگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و... .
گویی یگانه راهِ رهایی، گاهی، این است که تنها و تنها چشمانتظار باشی و به آینده بنگری که چه پیش میآید. و باید دانست که «چشمانتظاری»، هیچ و هرگز با «بیکاری» یکی نیست. و نیز باید دانست که «رویدادهای پیشبینیناپذیر»، گاهی میتواند دگرگونیهای بس بنیادی پیش آورد؛ اگر، و تنها اگر، از آن رویدادها به نیکی بهرهبرداری شود.