جمعبندی میان پست اخیر (یعنی بیتِ «چاقوی توهم») و پست قبلیش:
آن فردی یا روانشناسی که معتقد است باید سه کلمهی «نمیتوانم» و «نمیشود» و «نمیگذارند» را از فرهنگِ ذهن پاک کرد، متأسفانه غافل است که دارد «خربزهی توهم» را با «چاقوی توهم» میبرد!! ...
آه؛ «چاقوی توهم» دست توست!!
با «توهم» میبری «وهم نخست»!!
کسی که این کلمات را (به خیال توانا شدن،) از فرهنگ لغاتِ خودش حذف کرده است، صد در صد انسانیست ناتوان!!! ... یعنی ناتوانانه، خیال میکند که تواناست!!! ... این، فیگورِ «توانایی»ست نه خودِ توانایی!!
خاطرهیی برایتان نقل کنم:
چند سال پیش، من در دانشگاهی، علم تجوید (یعنی فنِ زیباخوانیِ قرآن) درس میدادم. آقایی بود که بسیار مذهبی بود و علاقهی شدیدی به قرآن و زیباخواندنِ قرآن داشت. به من میگفت: آرزو دارم مثل قاریانِ معروفِ مصری بخوانم. اما و دو صد اما، این آقا، چیزی که هیچ و هرگز نداشت، صدا و صوت و حنجرهی مناسب بود. به او گفتم: چند سال است تمرین میکنی؟ گفت: پانزده سال است که عاشقانه و مدام، به کلاس بزرگانِ این فن میروم. گفتم: آیا فکر میکنی به مقصود برسی؟ گفت: خواستن، توانستن است!!! ... و ادامه داد: در فرهنگِ لغتِ من، واژهی «نتوانستن» وجود ندارد!!!
به این آقا خالصانه و مشفقانه و کارشناسانه گفتم:
عزیز من؛ هیچ و هرگز چنین نیست که همواره خواستن، توانستن باشد. شما بهتر است تواناییِ خودت را در راهِ استعدادت خرج کنی. عشق و علاقه، هرگز و هرگز کافی نیست. عزیز من؛ اینجا دقیقن جاییست که باید مقتدرانه بگویی: «قدرت ندارم». این عبارت، هیچ و هرگز از قدرت و تواناییهای واقعیت کم نمیکند. برعکس؛ نشاندهندهی توانایی و واقعگرا بودنِ شماست. انسانهای بزرگ، یکی از تواناییهایشان این است که به موقع، میگویند: «نمیتوانم». انسانهای بزرگ، یکی از تواناییهاشان این است که هم آرمانگرا هستند و هم واقعگرا. و البته برخی از بزرگان، واقعگراترند، و برخی آرمانگراتر. مهم نیست. مهم این است که هر دو را (حالا کمتر یا بیشتر) دارند.
بعد، آن آقا گفت: یکی از روانشناسانِ آشنا به بنده بارها گفتهاند که واژهی «نمیتوانم» را از فرهنگِ لغاتِ خودت حذف کنم.
در جواب گفتم: این روانشناس، یا عمق و ژرفای روانشناسی را درک نکرده است، یا هنوز اول راه است و هنوز خام است. شک نکنید که این واژه باید صد در صد در فرهنگِ لغات انسان باشد؛ اما و هزار اما، باید آن را درست مدیریت کرد و درست به کار برد.
آری؛ شما اگر نزد یک استادِ بزرگ آواز بروید تا آواز یاد بگیرید، در قدم اول، باید بررسیِ اولیه شود که آیا «میتوانید» یا «نمیتوانید». اگر استعدادش را ندارید، باید خیلی صریح و شجاعانه بگویید: من «نمیتوانم». و آن استاد هم، قطعن همین را به شما میگوید. و چهقدر خندهدار است که شما به استاد (درحالی که استعداد ذاتیش را ندارید) بگویید:
جناب استاد؛ من «میتوانم»!!!! ... کار، «نشد» ندارد!!!! ... من تمام تلاشم را میکنم!!!! ... من یاد گرفتهام که در کارم از واژهی «نمیتوانم» استفاده نکنم!!!!
حقیقت این است که انسانِ توانا، میداند که گاهی «نمیتواند». و همهی هنر او این است که تواناییهایش را جوری مصرف کند که او را کمی به مقصد، نزدیک کند... و هستند بزرگانی که در زندگیشان چندان به مقصدشان نمیرسند. یکی از فیلسوفانِ بزرگ غرب، دویست سال بعد از مرگش شناخته شد و به سراغ کتابهایش رفتند. او در زمان خودش، در اوج فقر و گمنامی زندگی کرد.